از دستهاي كوچ
ك خود راه گريه بست
تا اينكه اشك آمد و برگونه اش نشست
آنقدر گريه كرد كه افتاد روي ميز
مانند يك پرنده كوچك دلش شكست
اين بار، با ستاره و شب جمله اي بساز
سارا، اشاره كرد به آن راه دوردست
ده سال مي شود پدرم رفته آسمان
خانوم اجازه! رفته ولي برنگشته است
خانوم، خنده اي زد و پرسيد: دخترم!
در جمله هاي ناقصت اصلاً ستاره هست؟!
ترسيده بود نمره اش اين بار كم شود
خانوم! شب...!؟ دو مرتبه بالا گرفت دست...
خانوم اجازه! هيچ شبي بي ستاره نيست
شايد سكوت جمله من بي ستاره است
اما درست وقت نوشتن دم سحر
بابا ستاره بود و در جمله مي نشست...
نظرات شما عزیزان: